يكي از سرشناسان (ثروتمندان ) ، گوسفندان چندي داشت ، هر روز شير گوسفندان را مي دوشيد و آب فراواني بر آن مي ريخت . چوپان مي گفت : اي خواجه (= آقاي بزرگ ) خيانت نكن كه عاقبت آن ناگوار است . خواجه به آن توجه نمي كرد . روزي گوسفندان در دامنه ي كوهي بودند (مشغول چرا بودند). ناگهان در آن كوه باراني بسيار باريد و وسيل جاري شد و همه گوسفندان را برد.
چوپان نزد خواجه آمد . خواجه به او گفت : چرا گوسفندان را نياوردي ؟ چوپان گفت : آن آب ها را كه با شير مخلوط مي كردي همه جمع شد و به سيل تبديل گشت ، آمد و گوسفندانت را برد تا براي عاقلان معلوم شود كه در خيانت (به مردم ) بركتي وجود ندارد.
(معرکه یادت نره؛)